جان : رقص؟
دیانا : من باید برم.
جان : یادم میاد وقتی جوون بودم، از جایی برمی گشتم، سینما یا یه یه چیز دیگه. تو مترو بودم و یک دختر روبروی من نشسته بود...اون دختر خوشگلترین چیزی بود که به عمرم دیدم. وقتی اون به من نگاه می کرد، خجالتی می شدم و نگاهم رو می دزدیدم، بعدش من به اون نگاه می کردم و اون نگاهش رو می دزدید. به جایی که باید پیاده می شدم رسیدم. پیاده شدم. درها بسته شدن. همین که قطار راه افتاد، مستقیم تو چشمام زل زد و عجیب ترین لبخند رو به من زد. معرکه بود، می خواستم درا رو بشکنم و بازشون کنم. دو هفته هر شب برمی گشتم، همون موقع ولی دیگه ندیدمش. این مال 30 سال پیش بود و فکر نمی کنم که روزی بیاد که به اون فک نکنم. نمی خوام این اتفاق دوباره برام بیفته. فقط یک رقص...
پیشنهاد بیشرمانه ( Indecent Proposal) - آدریان لین